۱۳۹۴/۱/۹

پولِ خُرد

پوستِ صورت‌اش آن قدر شفاف و صاف است که در مسیرِ زیبایی‌اش به نکته‌ای کوچک اما خیره‌کننده تبدیل می‌شود که نمی‌شود از آن به راحتی گذر کرد و متوجهِ تمامِ زیبایی‌اش شد. مثلِ بازیکنِ شاخصی که هواداران عملکردِ خوبِ کلِ تیم را به او نسبت می‌دهند و نمی‌توانند کلیتِ چیزی که فردِ شاخص تنها عضوی از آن است را به جا بیاورند. دهان‌اش بویِ خوبی می‌دهد و دست‌هایِ زیبایی دارد که از سرِ عادت و احترام موقعِ خنده جلویِ صورت‌اش می‌گیرد تا تهِ حلق‌اش معلوم نشود، اما من از این فاصله‌ای که روبه‌روی‌ام نشسته به راحتی تهِ حلق‌اش را می‌بینم: قرمز، بی‌هیچ پُرز و سفیدی که می‌تواند چیزی از سلامت را به یادم بیاورد. به اندازه‌یِ یک دقیقه مدام پلک می‌زنم و چشم‌های‌ام را تنگ می‌کنم و به جاهایِ دیگر نگاه می‌کنم تا بلکه بعد از رفتن‌اش جزئیاتِ صورت‌اش را خوب به خاطر سپرده باشم. در لحظاتی که بویِ موهای‌اش به بینی‌ام می‌رود سعی می‌کنم نفس نکشم تا بو را نگه دارم. می‌دانیم که تلاشِ بیهوده‌ای ست. حافظه هیچ وقت نمی‌تواند اثرِ واقعیت را تمام و کمال نگه دارد.

کتابی از کتابخانه برمی‌دارد و در این بین، متوجهِ پولِ خُردهایی می‌شود که گوشه‌یِ قفسه‌یِ کتاب‌ها ریخته ام. می‌گوید: «در زندگی یکی از چیزهایی که نمی‌دانم چه کارشان کنم پولِ خُردها ست». لبخند می‌زنم و کماکان درگیرِ آن ام که بعد از رفتن‌اش او را درست و دقیق به یاد بیاورم. به نظرم امکان ندارد که مو این همه مشکی باشد، و این ناممکن بودن در همان لحظه به من می‌گوید چیزی که ناممکن بدانم را بعداً قادر نیستم درست در خاطرم بازسازی کنم. همیشه هر وقت قصد می‌کنم که دقیقاً رویِ اندام و تصویرِ صورتِ کسی که می‌خواهم تجسم‌اش کنم متمرکز باشم، جزئیاتِ هزار صورت و شکلِ دیگر عملِ تصویرسازی را مختل می‌کنند. فکر می‌کنم که دست بردارم. بازسازیِ دقیقِ ذهنی طبقِ نظریه ناممکن است.

می‌گوید: «راست‌اش فکر کنم دارم تظاهر می‌کنم». نمی‌توانم بفهمم چرا این جمله را گفته. می‌پرسم: «یعنی چی؟» می‌گوید: «یک مدت پیش بود که در کتابی خواندم که یکی از ناتوانی‌هایِ راویِ ماجرا این بود که نمی‌داند با پولِ خُردهای‌اش چه کار کند. فکر کنم دارم ادایِ راویِ آن داستان را در می‌آورم. من همیشه پولِ خردهای‌ام را مثلِ تو یک گوشه‌ای رها کرده ام تا اگر کسی لازم دارد برشان دارد». هنوز روبه‌رویِ کتابخانه است. حسِ خوبِ احمقانه‌ای دارم که آن همه کتاب مالِ من است و چیزهایِ کم‌ـ‌و‌ـ‌بیش عمیقی هست که مالِ من است و توانسته مدتی او را سرگرم کند. می‌گوید: «خوب کتاب داری ها». سریع می‌گویم: «فقط دارم». می‌دانم که هیچ گاه حقِ مطلب را در خواندن ادا نکرده ام و نخواهم کرد و دوست ندارم به چیزی که نیستم شناخته شوم. اما این هم درست نیست. به هر حال کتاب خوانده ام و این طور نیست که اگر به این ویژگی شناخته شوم ویژگیِ دروغینی باشد. مسئله کمی پیچیده است. امیدوار ام این چیزها را بفهمد. فقط با دوست داشتن می‌شود فهمید، اما با دوست داشتن نمی‌توان خوب به یاد آورد. چه بسا حافظه‌یِ دوست داشتن ضعیف باشد، چون حافظه‌ای پُروسواس است.

می‌گوید: «می‌دانی؟ ولی این هم هست که به هر حال از بینِ آن همه چیزی که از راویِ آن کتاب خواندم، این ویژگی‌اش در ذهن‌ام مانده که نمی‌دانسته با پولِ خردهای‌اش چه کار کند. شاید واقعاً آن راوی به چیزی اشاره کرده که من هم در آن شریک ام و به همین خاطر بوده که توجه‌ام را جلب کرده. اگر همه چیز تصنعی باشد، این که دیگر تصنعی نیست که من آن بخش از کتاب یادم مانده که به پولِ خُردها ربط داشته. شاید این که پولِ خُردها را یک گوشه رها می‌کنم به این خاطر است که نمی‌دانم چه کارشان کنم. فرض کن آدم چیزها را رها می‌کند چون نمی‌داند چه کارشان باید بکند. راست‌اش توضیح‌اش برای‌ام سخت است. نمی‌دانم چطور بگویم». سری تکام می‌دهم و لبی کج می‌کنم و با مسخره‌بازی می‌گویم که می‌فهمم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر